عنوان اصلی : در آستانه ی بیست و هشت سالگی /span>
عنوان فرعی : " بی خود دلت را صابون نزن ، با شاش ما آب دریا زرد نمی شود ، آبی می ماند و بیلاخ مان می دهد "
چماغی پیچانده بود این بار . ساعت هفت و هشت یک روز پنجشنبه . کوچه پشتی حافظیه . که به یک سربالایی ملایم می رسید به پله هایی سیمانی و کوتاه مشرف به کوچه ای بدقواره که پیرمردی نشسته برصندلی، زاغ هر جنبنده ای را چوب می زد . وتا ته کوچه نرسیده، دو سه کام حبس و چرخش چند باره ، تمام شده بود و عروجی یکی دو وجبی از این خاک داغ لعنتی و فقط می ماند هوس آب و مزه مزه کردن چیزی مثل بستنی و چه خبر گفتن هایی و مثل همیشه هیچ از همه جا ، و جستن نیمکتی خلوت به پناه دیواری و حالا ، راستی ... داشتم می گفتم ها . یکی او ، یکی من . او از بازار و از مختصات این هیولای چاق که شکر رژیمی می خورد . و من ا زخودم که هیچ ، مثل همیشه ، دو سه کابوس و بی خوابی و تلاوت نیازمندی های روزنامه .
می نشستیم تا نور آفتاب ته بکشد وبعد میزدیم بیرون که هوای پیاده رفتن بود تا پاتوق گاه و بیگاهمان ، کافه قرشمال ! که بزرگ مردی با لباس فرم کردستان و لهجه ی تهرانی با پپسیی در دست ، سیگار پیچستون تعارف می کرد و از هرمنوتیک پساساختار گرایانه ی ضد حقوق بشر و آلاینده محیط زیست می گفت و ما از مخمل و معصومیت های آن سگ هندی ، هاپوکومار .
و همه ی این ها در آستانه بیست و هشت سالگی ام رخ می داد ، هر پنجشنبه .
نثرت باز هم عالی است.حکایت این قهوه خانه مثل پارک هست
سلام رفیق!
به دنیا خوش اومدی!
یک ماه دیگه 28 ساله میشی (و من یادمه که ده روز از تو کوچکترم.)
روزها گر رفت، گو رو باک نیست...
سلام بابا مهران دیونم کردی فتاح ؛کامی: و.....